شادان رسید دوش نگارینم از سفر
وزگرد راه غالیه پاشیده بر قمر
زانسان که هست بر رخ من نقش آبله
از گرد راه مانده به رخسار او اثر
گفتی دو زلف او دو فرشته است عنبرین
بر چهر آفتاب بریشیده بال و پر
از وهم کرده دایره ای کاین مرا دهان
بر هیچ بسته منطقه ای کاین مراکمر
معلوم من نشد که تنش بود یا حریر
مفهوم من نشد که لبش بود یا شکر
دستی زدم به زلفش و از هم گشودمش
فی الحال بوی مشک برآمد ز بوم و بر
گویند روز محشر یک نیزه آفتاب
تابد فراز خاک و صحیحست این خبر
یک نیزه هست قد وی و رویش آفتاب
زان رو فتاده غلغلهٔ حشر در بشر
زنجیر زلف او چو اسیران زنگبار
دلها قطار بسته به دنبال یکدگر
از تاب زلف و آب رخش جسم و چشم من
پرتاب چون شرر شد و پرآب چون شمر
در زلفکانش بس که دل افتاده روی دل
در حلقه های او نبود شانه را گذر
دندانه های شانه چو بر زلف او رسید
از هر کران زند به دل خلق نیشتر
گفتی دو چشم عاریه فرموده از غزال
و آن را به سحر تعبیه کردست بر قمر
چشم خروس را که همه خلق دیده اند
دزدیده کاین مراست لب سرخ جان شکر
مانا که حسن هر دو جهان را بیافرید
در جزو جزو صورت او واهب الصور
حیران شدم که تا به چه عضوش کنم نگاه
زیرا که بود آن یک ازین یک بدیع تر
سوگند خورده است که از شرم پیکرش
تاجر به فارس نارد دیبا ز شوشتر
دستم اشاره یی به لب لعل او نمود
ز انگشت من دمید همه شاخ نیشکر
رویش به موی دیدم و بگریستم بلی
مه چون به عقرب آید بارد همی مطر
باری ز جای جستم و بوسیدمش رکاب
زودش پیاده کردم و بگرفتمش ببر
وانگه که موزهٔ سفر از پا کشیدمش
بر سیم ساق او چوگدا دوختم نظر
گفتا به ساق من چکنی این قدر نگاه
گفتم بسی به سیم تو مشتاقم ای پسر
خندید و گفت کس ندهد سیم خود به مفت
یک مشت زر بیاور و سیم مرا بخر
گفتم که زر ندارم لیکن گرت هواست
از مدح خواجه بر تو فشانم همی گهر
کان هنر سپهر ظفر صاحب اختیار
سالار ملک فارن حسین خان نامور
آن سروری که پیشی بر وی نیافت کس
جز آنکه پیش پیش رکابش دو د ظفر
جز خشکی لب و تری دیده خصم او
در بحر و بر نصیب نیابد ز خشک و تر
کس را به غیر تیر نراند ز پیش خویش
وان نیز بهر دفع حسودان بد سیر
ای در جهان شریفتر از روح در بدن
وی در زمان عزیزتر از نور در بصر
امضا دهد عزایم قدر ترا قضا
اجراکند اوامر امر ترا قدر
از روی ورای تو دو نمونه است ماه و مهر
وز مهر وکین تو دو نشانه است خیر و شر
در روز حشر آید هر چیز در شمار
جز جود دست تو که برونست از شمر
گر بوالبشر لقب نهمت بس غریب نیست
کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
کوته بود ز قامت بخت بلند تو
گر روزگار ابره شود چرخ آستر
زان در شبان تیره گریزد عدوی تو
کز سهم تو ز سایهٔ خود می کند حذر
پشتی که همچو تیغ نشد خم به پیش تو
او را به راستی چو قلم می برند سر
رضوان خلد اگر تف تیغ تو بنگرد
حسرت خورد که کاش بدم مالک سقر
صدرا حکایت من و یار قدیم من
بشنو که گوش دشمنت از غصه باد کر
امروز گاه آنکه برون آمد آفتاب
ماهم چو یک سپهر سهیل آمد از سفر
ننشسته و نشسته رخ از گرد راه گفت
فرسودهٔ رهم به می ام خستگی ببر
زان باده بردمش که اگر قطره یی از آن
ریزی به سنگ خاره شود سنگ جانور
نوشید و تندگشت و ترش کرد ابروان
گفتا شراب شیرین تلخی دهد ثمر
شرب م بد ای ن شراب وز طعم همی مرا
افسرده گشت خاطر و آزرده شد جگر
گفتم هلا چه جرم و خیانت به من نهی
بگشای چشم و بر لب و دندان خود نگر
زیرا ز بس که هست دهان تو شکرین
شرین شود شراب چو در وی کند گذر
این باده تلخ بود به مانندهٔ گلاب
شیرین شد این زمان که درآمیخت با شکر
خندید و دوستانه به دشنام لب گشود
کای فتنهٔ جهان چکنی این همه هنر
خلاق نظم و نثری و مشهور شرق و غرب
سحار نکته سنجی و معروف بحر و بر
نبود عجب که شعر ترا در بهشت حور
از بـهر دلفـریبی غــلمان کــند ز بــر
وانگه ز هرکران سخنی رفت در میان
تا رفته رفته جست ز احوال من خبر
گفتم هزار شکر که صیتم چو آفتاب
از خــاوران گــرفته هـمی تـا به بـاختر
تا صاحب اختیار به شیراز آمدست
هر روز کار من بود از خوب خوبتر
در عهد او غمی به خدا در دلم نبود
غیر از غم فراق تو ای سرو سیمبر
وانهم به سر رسید چو از در در آمدی
گفتا که در زمانه رسد هر غمی به سر
پس گفت این زمان به چه کاری و باکه یار
گــفتم بــه کــار بـاده و بــا یــار سیمبر
گفتا که کیست یار تو گفتم بتان همه
در حیرتم که تا به کدامین کنم نظر
خوبان شهر با دل من جسته اند خوی
هر روز می کنند به بنگاه من حشر
گه شعر کی ملیح سرایم به مدح این
وانگه شویم دوست چو پرویز با شکر
با این کنم مطایبه از صبح تا به شب
بــا آن کــنم مـلاعبه از شـام تـا سحر
گفتا دریغ ازین دلک هرزه گرد تو
کاو چون گدای خانه به دوشست دربدر
یاری چو من گزین که نماید ترا به طبع
مسـتغنی از مــحبت تــرکان کــاشغر
گفتم تو آفتابی و خوبان شعاع تو
در شرق و غرب از ره وصل تو پی سپر
هرگه که دست من به موثر نمی رسد
نــاچارم ای پســر کـــه شتابم پـــی اثـــر
گفت این زمان که آمدم و باز دیدیم
حالت چگونه باشد گفتم ز بد بتر
زانسان به خشم رفت که گفتی ز مژگانش
بارد همی به پیکر من ناچخ و تبر
گفت از چه رو ز بد بتری گفتمش ز شرم
نقدی به کف ندارم جز نقد جان و سـر
شرم آیدم که تا کنمت خرج آب و نان
حیرانم از کجا دهمت و جه خواب خور
گفت این زمان تو گفتی کز صاحب اختیار
هر روز کار من شود از خوب خوب تر
مرسوم پار را مگـرت مرحـمت نکـرد
گــفتم مطولست و بگـویمت مــختصر
یک نـیمه را حـوالهٔ عمال کرد و باز
فرمود نقد می دهمت نیمهٔ دگر
آن نیمهٔ حواله سپردم به قرض خواه
زین نیم نقد باید ترتیب ما حضر
شرم آیدم که زحمت خدام او دهم
کان نیم نقد یابم و آسایم از خطر
گفتا ترا حکیم که خواند که ابلهی
نادیده ام نظیر تو در هیچ بوم و بر
دانی که عاشقست کف صاحب اختیار
بر هر لبی که خواهد ازو گنج سیم و زر
تو چون گدای کاهل جاهل نشسته ای
بر در خموش و خانه خدا از تو بی خبر
شیئی اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که گشایند بر تو در
الحق خجل شدم که به تحقیق هرچه گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر
اکنون تو دانی وکرم خویش وفضل خویش
تو مفتخر به فضلی و ما جمله مفتقر
من بندهٔ توام تو خداوند نعمتی
کافیست عرض حال خود از بنده این قدر
تا جن و انس و وحش و دد و دام می کنند
در بر و بحر نعت خداوند دادگر
شکر تو باد شیوهٔ سکان آب خاک
مدح تو باد پیشهٔ قطان بحر و بر
هرکاو عدوی جان تو مالش بود هبا
هرکاو حسود بخت تو خونش بود هدر
پشتش ز بار غم نشود گوژ چون کمان
هرکاو به راستی به تو پیوست چون وتر